ضیافت سکوت

در غروبی غم رنگ ضیافت سکوت با نوای تنهایی همدمی چون دیوارهای اتاقک خالی موسیقی دلنواز ساعت تیک تاک تیک تاک و فرود هر ثانیه حکایتی بس غم انگیز از گذشته ثانیه شمارساعت باززنجیری به قطرزندگی محبوبش را    بدنبال می کشد انسانی پا درراه عجب پای لنگانی عجب راه درازی در پیش

صیاد

منقار کبوتر دانه می چید

از دل سیاه خیابان

وقتی صدای پای عابران می کاشتند

در دل او دانه ترس را

من از خواستنم

من از خواستنم

تا اوج سالهای لبریزی

ساختم در عمق خواب ها

لم داده به پلکم

غلط راتاصبح راشمردم

تنهایی

من ازحجم رویاها

گذشتم

به اندازه سبزی یک بهار کال

و زیر آفتاب ،

خوابهای پنهانی

را ترسیم کردم

آینده

به فصل سرما ایمان

نداشت پرنده ای که

به کوچ نمی اندیشید

ترس

به نقش طعمه نیاندیشیده بود

وقتی کبوتر

در کنارش نشست